شاید جالب

شاید جالب

شعبه دوم وبلاگ دریای عشق

توی یه سکانس وقتیشیرین ناراحت بود و مادر مریم داشت تعریف می‌کرد که چند سالش بوده که بچه ها رو به دنیا  آورده مریم برای عوض کرن جو گفت مامان مگه نگفتی منو لک لک ها آوردن 

 

در واقع زمان شاه که مثلا توی فیلم بود هنوز فیلم لک لک ها ساخته نشده بود این یه سوتی بود ولی خنده دار بود 

 

 

تا بدرودی دیگر درود 

اشتباه شد 

 

 

تا درودی دیگر بدرود 

 

 

تئوری جالب

حضرت منحرف حضرت منحرف حضرت منحرف · 1404/4/29 23:30 ·

 

ماهی خودش کم حافظه هست درواقع پس ما چرا باید ماهی بخوریم تا حافظمون قوی بشه؟

 

وقتی یه آدم شیر مادر ما رد میخوره میشیم خواهر یا برادر شیری پس ما که شیر گاو می‌خوریم درواقع همه باهم خواهر برادر شیری ایم؟ و گاو ها هم خواهر برادرامونن؟

 

مورچه بیشترین صدا رو توی حیوانات داره به گفته دانشمندا پس یعنی اگر دوتا مورچه س*کس کنن کل حیوونا صداشون رو میشنون؟

 

اگر کسی رو بخوای به فرزندی بگیری باید بالای  ۱۸ سالت باشه و یتیم خونه هم بچه ها رو تا ۱۸ سالگی نگه میداره فکر کن ۱۸ سالت بشه بری یک پسر ۱۸ ساله از یتیم خونه بگیری و بشی مامانش  با اختلاف سنی چند ماه عجیب نیست؟

 

 

میدونستی اگه لایک نکنی شب جنا میان تو خوابت؟

 

 

 

مانهوا کسی که من را پرنسس کرد 

یه مانهوا خیلی گوگولی  و در عین حال خفن با داستان جذاب به پایان رسیده 

 

پسر مرواریدی

 مانوا یاعویی خیلی کراش و گوگولی  به پایان رسیده 

 

نقاش شب 

مانهوا غمگین کیوت به پایان رسیده در دوره  امپراطوری کره 

 

مانهوا امواج خروشان

به پایان رسیده  داستان کسی که به دست معشوق خودش کشته میشه و ...

داستان غمگین تک پارتی

حضرت منحرف حضرت منحرف حضرت منحرف · 1404/4/29 21:53 ·

اسم داستان: «نامت را فریاد خواهم زد»

 

---

در میدان خاک‌خورده‌ای که همه برای تماشا آمده بودند، جوانی را به پای چوبه‌ی دار کشیدند.

لباسش خاکی بود. تنش کبود. اما چشم‌هایش هنوز روشن‌تر از هر آفتابی می‌درخشید. صدایی از میان جمعیت آمد:

– «جرمش چیست؟»

یکی از نگهبان‌ها با صدای بلند فریاد زد:

– «دل باختن به دختر خان، آن هم بی‌اجازه!»

جمعیت زمزمه کرد. پیرزنی زیر لب گفت:

– «عاشق که شدی، انگار دیگه نه قانون می‌فهمی، نه مرز...»

پاهای جوان لرزید، اما نه از ترس. از بغض. از عشقی که دیگر راهی جز فریاد نداشت. نگهبان طناب را به گردنش انداخت. انگار آسمان هم سکوت کرده بود برای شنیدن آخرین صدا...

و درست لحظه‌ای که صندلی از زیر پایش کشیده شد...

صدایی آمد.

بلند.

شکسته.

از تهِ جان:

«گندممممم!»

و این صدا، انگار تمام میدان را لرزاند.

دختر خان، پشت پنجره‌ی قصر ایستاده بود. صدایش را شنید. و لبخندی زد. نه از شادی. از دردی که تا ابد با او بود 

 

 

---

صدای خواهر پسرک در میدان شکست:

«مگر عاشق شدن، جرم است؟!

جرمش عشق بود… مگر می‌توان دل را به بند کشید؟

برادرم را پس بدهید! سهیل را پس بدهید!»

ولی خون خان از فریاد خواهر به جوش آمده بود.

دستور داد: «زودتر! پیش از آن‌که خورشید کامل طلوع کند ، تمامش کنید!»

و هیچ‌کس جرئت نکرد که با او مخالفت کند.

صندلی از زیر پای پسر کشیده شد، و تنش میان زمین و آسمان لرزید.

اما پیش از آن‌که آخرین نفس از سینه‌اش برود، صدا زد — صدایی که آسمان را شکافت:

«گندمممممم!»

دختر خان، پشت پنجره، شنید.

اشک از گوشه‌ی چشمش لغزید.

لبخندی کم‌رنگ، دردناک، روی لبش نشست.

و گندم، بر خلاف تمام قانون‌های آن سرزمین،

دوید.

از پله‌ها، از سربازها، از نگاه‌های خشمگین عبور کرد.

با خودش می‌گفت: «شاید هنوز... شاید هنوز بشه نگاهشو دید...»

اما دیر بود.

خیلی دیر.

سهیل، آن ستاره‌ی سرکش، حالا دیگر در آسمان بود.

و دو سال بعد، هنوز گندم، از خانه بیرون نرفته بود.

تمام خواستگارها را، بدون حتی دیدنشان، رد می‌کرد.

پدرش، تحقیرش می‌کرد.

مردم پچ‌پچ می‌کردند.

اما گندم، فقط شب‌ها، خیره به آسمان، دنبال ستاره‌ای می‌گشت…

ستاره‌ای به نام سهیل.

و شبی…

وقتی هیچ‌کس ندید،

او هم به آسمان رفت.

آن شب تنها شبی بود ستاره کم پیدای سهیل در آسمان بود 

---