اسم داستان: «نامت را فریاد خواهم زد»
---
در میدان خاکخوردهای که همه برای تماشا آمده بودند، جوانی را به پای چوبهی دار کشیدند.
لباسش خاکی بود. تنش کبود. اما چشمهایش هنوز روشنتر از هر آفتابی میدرخشید. صدایی از میان جمعیت آمد:
– «جرمش چیست؟»
یکی از نگهبانها با صدای بلند فریاد زد:
– «دل باختن به دختر خان، آن هم بیاجازه!»
جمعیت زمزمه کرد. پیرزنی زیر لب گفت:
– «عاشق که شدی، انگار دیگه نه قانون میفهمی، نه مرز...»
پاهای جوان لرزید، اما نه از ترس. از بغض. از عشقی که دیگر راهی جز فریاد نداشت. نگهبان طناب را به گردنش انداخت. انگار آسمان هم سکوت کرده بود برای شنیدن آخرین صدا...
و درست لحظهای که صندلی از زیر پایش کشیده شد...
صدایی آمد.
بلند.
شکسته.
از تهِ جان:
«گندممممم!»
و این صدا، انگار تمام میدان را لرزاند.
دختر خان، پشت پنجرهی قصر ایستاده بود. صدایش را شنید. و لبخندی زد. نه از شادی. از دردی که تا ابد با او بود
---
صدای خواهر پسرک در میدان شکست:
«مگر عاشق شدن، جرم است؟!
جرمش عشق بود… مگر میتوان دل را به بند کشید؟
برادرم را پس بدهید! سهیل را پس بدهید!»
ولی خون خان از فریاد خواهر به جوش آمده بود.
دستور داد: «زودتر! پیش از آنکه خورشید کامل طلوع کند ، تمامش کنید!»
و هیچکس جرئت نکرد که با او مخالفت کند.
صندلی از زیر پای پسر کشیده شد، و تنش میان زمین و آسمان لرزید.
اما پیش از آنکه آخرین نفس از سینهاش برود، صدا زد — صدایی که آسمان را شکافت:
«گندمممممم!»
دختر خان، پشت پنجره، شنید.
اشک از گوشهی چشمش لغزید.
لبخندی کمرنگ، دردناک، روی لبش نشست.
و گندم، بر خلاف تمام قانونهای آن سرزمین،
دوید.
از پلهها، از سربازها، از نگاههای خشمگین عبور کرد.
با خودش میگفت: «شاید هنوز... شاید هنوز بشه نگاهشو دید...»
اما دیر بود.
خیلی دیر.
سهیل، آن ستارهی سرکش، حالا دیگر در آسمان بود.
و دو سال بعد، هنوز گندم، از خانه بیرون نرفته بود.
تمام خواستگارها را، بدون حتی دیدنشان، رد میکرد.
پدرش، تحقیرش میکرد.
مردم پچپچ میکردند.
اما گندم، فقط شبها، خیره به آسمان، دنبال ستارهای میگشت…
ستارهای به نام سهیل.
و شبی…
وقتی هیچکس ندید،
او هم به آسمان رفت.
آن شب تنها شبی بود ستاره کم پیدای سهیل در آسمان بود
---